ذکیه از کودکی علاقمند رفتن به مکتب بود. او می خواست درس بخواند و با سواد باشد تا در آینده بتواند مصدر خدمت به مردم خود باشد. ذکیه علاقه داشت داکتر شود و زنان بامیانی را در ولایت بامیان معالجه نماید. ولی درقریه شان برآمدن یک دختر از خانه هنوز هم شرم دانسته می شد و او به خاطر همین رسم و رواج های نا پسند هرگز نتوانست حتی برای یک روز هم به مکتب برود. خانواده اش برایش اجازه نمی دادند تا از خانه خارج شود و به همین ترتیب آرزوی مکتب رفتن او به خاکستر تبدیل شده بود.
در اوج جوانی خود ذکیه عاشق پسر همسایه خود بنام محمد علی شد.
علی شیعه بود ولی خانواده ذکیه سنی مذهب بودند. در افغانستان دختر سنی با پسر شعیه عروسی کرده نمی تواند با وجود اینکه هر دو مذهب، مسلمان هستند. مردم این کار را خوب نمی دانند و در ضمن عاشق شدن یک دختر هم یک گناه بزرگ پنداشته می شود. زمانیکه خانواده ذکیه از موضوع خبر شدند دختر شان را به شدت لت و کوب کردند. و برایش گفتند که او دیگر اجازه بیرون رفتن از خانه را ندارد. ذکیه چهار سال در چهار دیوار خانه زندانی بود و نمی توانست دیداری با علی داشته باشد.
در یکی از روز ها خانواده ذکیه عروسی رفته بودند و ذکیه در خانه تنها بود. او از این فرصت استفاده کرده و به خانه علی رفته و به خانواده آنها گفته بود که او علی را زیاد دوست دارد و می خواهد همرای او عروسی کند. غیر از علی کسی دیگری را هرگز دوست نخواهد داشت. لطف کرده از من حمایت کنید و خانه ما به خواستگاری بیایید. خانواده علی هم ذکیه را درک کردند و با وجود اینکه وضع مالی شان چندان خوب هم نبود به خواستگاری ذکیه رفتند.
خانواده ذکیه برای علی و فامیلش جواب رد دادند. آنها گفتند که یک فامیل هزاره و شیعه هرگز همرای یک خانواده تاجک و سنی عروسی و خویشی کرده نمی تواند. خانواده علی با تاکید کردن بروی اینکه هر دو خانواده مسلمان هستند به خواستگاری خود ادامه دادند. تا اینکه حوصله خانواده ذکیه سرآمد و همرای چند نفر دوستان و خویشاوندان خود سر خانه علی رفته و پدر و برادر او را سخت لت و کوب کردند تا از این کار دست بردارند.
ذکیه و علی همدیگر خود را از دل و جان دوست داشتند و نمی توانستند دور از همدیگر و بدون همدیگر زندگی کنند. تصمیم گرفتند تا دو نفره به مسجد بروند و نکاح اسلامی نمایند. وقتی که به مسجد رفتند ملای مسجد به پولیس تیلفون کرد و بدین ترتیب آنها دستگیر شدند. بعد از یک شبانه روز ذکیه را به خانه امن انتقال دادند. بعد از سپری شدن ده ماه دیگر هم خانواده ها هنوز به تفاهم نرسیده بودند. خانواده ذکیه گفته بود که ذکیه نامزد پسر خاله خود است. در حالیکه این موضوع فقط یک ادعا بود. ذکیه با بسیار جرات ادعای خانواده خود را در حضور ارگان های قضایی رد کرد و گفت که او نامزد کسی نیست و علی را دوست دارد و می خواهد همرای او عروسی کند.
در شب نوروز ذکیه از خانه امن بامیان فرار کرد و بعد از سپری کردن دوران سخت به کابل رسید. در کابل برای بار دوم از طرف پولیس دستگیر شد. علی هم به زندان رفت.
بعد از کشمکش های زیاد با تفاهم با علمای دینی ذکیه و علی ازدواج کردند. آنها دوباره به بامیان رفتند و باز هم از طرف خانواده ذکیه تهدید شدند. ولی آنها با شروع کردن یک زندگی تازه و نو به تهدید های آنها اعتنا نکردند. ذکیه و علی حالا صاحب یک دختر نازنین هستند. دختری که نشانی یک عشقی است که همه آن را نادرست می دانستند. ذکیه آرزو دارد که دخترش مثل خودش از آرزو ها و حق خود محروم نباشد. او می خواهد دخترش یک روز مکتب برود و داکتر شود.
شهلا
Shahlla — “A Sunni Girl Cannot Marry a Shia Boy.” Photo by Balazs Gardi.
متاسفانه مذاهب موجب جدایی مردم شده اند یعنی یک سنی افغان با یک سنی ایران نکاح می تواند براحتی نماید وتا اخر عمر با خوبی زندگی نمایند ولی دوهمسایه یکی شیعه یکی سنی نمی توانند .یعنی در قلب مخالف مخالف مذهبی ودر ظاهر موافق .در این گونه موارد باید کلمه گفتن خود را حجت برای مسلمانی بدانند چنانچه نص پیامبر ص در گوینده کلمه است .اختلاف جزیی در فقه وارا را نباید زیاد بزرگ نمایند
دقیقا امی مشکل را من دارم😔😔😔😔😔