Click the play button to hear this essay.
.برای شنیدن این مقاله بروی فایل صوتی کلیک کنید
زندگی آب جاریست. لحظه هاست که مانند آب روان میروند وپشت خود را نگاه نمی کنند.
فقط ازآنها، خاطرات تلخ وشیرینی بجا میماند که با یاد کردن آن گاهی بر لبان مان لبخند وگاهی درچشمان مان اشک جاری میشود.
سال ۱۳۷۷ است. درافغانستان جنگ جریان دارد. همه به فکر فرار از وطن هستند. ما هم بعد از فوت مادرکلان خود تصمیم به ترک وطن گرفتیم. پدر و مادرم با چهار طفل خورد که هرکدام یک پرستار نیاز داشتند، با هم سختی هایی را که سر راه مان بود گذراندیم تا اینکه با هزار پریشانی به ایران رسیدیم. جایی که همه کس و همه چیز برای ما بیگانه بود. کسی را نمیشناختیم. زبان شان را نمیتوانستیم درک کنیم. آن ها حرف های ما را نمیفهمیدند. به نظرشان یک جنس نجس بودیم. از ما گریزان بودند.
اصطلاحی که همیشه درمقابل ما افغانها استفاده میکردند (افغانی کثافت) بود. چقدر سخت است برای طفلی که مادراش را ترک میکند و اطرافیانش نیز او را طعنه و دشنام دهد. ما وطن خود یعنی مادر خود را ترک کرده بودیم و کسی ما را درک نمیکرد. بدتر از آن فحش ها وناسزاهای زشت نیز میگفتند.
واقعاً زندگی درد آور بود، ولی با گذشت زمان به محیط عادت کردیم. میتوانستیم مشکل خود را حل کنیم وزندگی را کمی راحت تر احساس کنیم.
سال ۱۳۸۲ بود که علاقمند به شوخی وبازی کردن شدم. ولی از دختربودن خیلی رنج میبردم، چون مثل پسرها نمیتوانستم بازی کنم وسرگرم باشم. همیشه با پسر ها بازی میکردم که از این کار برادر بزرگ ام نفرت داشت. با من جنجال میکرد. ولی من توجهی نمیکردم. ازجمله بازی هایی که میکردم تشله بازی، کارت بازی، دنده کلک، هفت سنگ ودیگر سرگرمیهای کودکانه بود.
اصلاً دوست نداشتم با دخترها باشم. اگر لحظه ای بادخترها میبودم فوراً جنگ میکردم. اصلا دخترها را دوست نداشتم، چون خیلی کارها برایشان محدود بود ولی من این محدودیت ها را دوست نداشتم. ما درمنطقه ای زندگی میکردیم که مردانش تا حدودی متعصب بودند و به دخترانشان اجازه بازی در بیرون از خانه را نمیدادند. فقط در فضای خانه تفریح میکردند.
من پدری دارم خیلی روشن فکر. چون خودش هرگز پدرش را ندیده، خیلی آرمان ها به دلش مانده است. هیچ وقت قانون و قواعد برما وضع نمیکرد. همیشه بزرگ می اندیشید. پدرم که روزها مصروف کار بود ونمیتوانست با ما تفریح کند، برای ما یک بایسکل خرید، او شب ها ازکار خسته می آمد وما را آموزش میداد، ماهم با شوق بایسکل رانی میکردیم. ما سه خواهر هستیم، وقتی ما سه نفر می خواستیم ازبایسکل استفاده کنیم برادرمان اجازه نمیداد ومیگفت آبرویم را در کوچه میریزید.
ولی پدرم او را سرزنش میکرد وما را تمرین میداد. ما به کورس قران کریم نیز میرفتیم. فاصله کورس از خانه ۱۵ کیلومتر بود. ما سه خواهر سوار بر یک بایسکل به طرف کورس میرفتیم. من رکاب میزدم، خواهر خوردم را زیر دستم می نشاندم وخواهر دومی ام را پشت سر ایستاد میکردم. باشوق وذوق میرفتیم.
درکوچه ها خیلی اذیت می شدیم ولی برایمان مهم نبود. تا جایی پیش رفتیم که در کوچهی ما دختران هم سن ما وبزرگتر از ما همه بایسکل سواری را شروع کردند وبایسکل شخصی داشتند ودید منفی از بین رفت.
تاحال در زندگی به واقعیت های تلخ آن فکر می کنم، همیشه قربانی شدم ولی نا امید نیستم. هر سختی با خود خوبی هایی هم دارد.
من فقط آرزو دارم تا بتوانم یک شاعر ونویسندهی خوبی شوم تا همه حس مرا درک کنند وبه لیاقت ام آفرینی بدهند.
من می جنگم تا پیروز شوم!
بلقیس
Balquis — “My Brother Said, Don’t Ride a Bike.” Photo by V/Ryunosuke.